قابین
نوشتهی البرز زاهدی
اوایل دهه شصت است. من و پسرعمویم در آغوش «آغابیبی» نشستهایم و زل ماندهایم به دوربین. اینجا یاسوج است، جایی که خانواده پدری از آبادان به آنجا گریختهاند. انفجاری بزرگ، آبادان را بر روی نقشه ایران پخش کرد و هر کسی، هر خانوادهای، هر قوم و خویشی، در یکی از شهرها جاگیر شد. آبادانیها شدند میهمان ناخوانده یاسوج، شیراز، اصفهان، تهران، بوشهر و کرمانشاه. میزبانان درگیر قحطی و سختی جنگ هرگز پذیرایی خوبی از میهمانان خوزستانی نکردند و آبادانیها که دوران طلایی و اوج شهرشان را تا همین دو سه سال قبل تجربه کرده بودند، حالا باید این سقوط را تاب میآوردند.
آغابیبی با صورت رنجکشیدهاش انگار چیزی را از دوربین پنهان میکند و ما، مثل تمام کودکان جنگ بیخبر و بی آن که چیزی از مصیبت جنگ بفهمیم خیره ماندهایم به جایی بیرون از قاب که کسی حواسمان را پرت کرده باشد.
آغابیبی چند سال بعد سکته مغزی کرد. قدرت تکلمش را تا حد زیادی از دست داد و کلمات از او گریختند. کلمهها را به خاطر نمیآورد و به جای تمام اسامی جهان میگفت «قابین».
نام تمام پسرانش شد قابین. نام تمام دخترانش شد قابین. نام همسر مرحومش شد قابین. به جنگ گفت قابین. به آبادان گفت قابین. به دربهدری گفت قابین. به درد گفت قابین. به قرصهای قبل و فشار و اعصابش گفت قابین. اما هنوز در آغوش میکشید و دستانش نوازش کردن را از یاد نبرده بود.
چند شب قبل از آن که آخرین قابین عمرش را بگوید، تصویر آبادان را داخل قاب تلویزیون دید. گفت قابین شدیم ننه. قابینمون کردند. زد زیر گریه. گریهاش بند نیامد. برایش آلبوم عکس آوردیم. دست میکشید روی عکسها و از اینهمه قابین که نیست و از این همه قابین که هست، میگریست. هیچکس نفهمید قابین به چه معنایی بود و از کجا وارد مغزش شده بود. هر چه بود کلمه نبود. یک سرنوشت بود که به اسارت یک واژه درمیآمد.
این مطلب برای اولین بار در فیسبوک نویسنده(البرز زاهدی) منتشر شده است.