از وبلاگ "من و خودش"
.آن و جهان وبلاگهای سالهای دور و نزدیک در هیچ فضای دیگری یافتنی نیست. اینها ادبیاتی از جنس آینده است، با حالِ اینجهانی و اینزمانی شان، البته.
برای اُردیبهشتهای رفته...
پدر: داوود.
مهربان، حاتم، خوش صورت. داود در زبان عبری داوید تلفظ میشود و به معنای محبوب است.
مادر: صدیقه.
زیبا، معشوق، ظریف. صدیقه در زبان عربی به معنای زن کوچکتر، دوست، بسیار راستگو و درستکار است.
من اینجا توی شکم مامان هستم و تا یک ماه دیگر به دنیا میآیم. بهار است و شکوفهها مثل الماس ریختهاند روی تن شاخهها. اطراف تهران است، نزدیکهای شهریار شاید. حتما جمعه بوده، مامان و بابا بلند شدهاند، رفتهاند یک کناری که بابا با خیال راحت عکاسی کند. هی چیلیک چلیک کند. مامان را از زیر شکوفهها بیاندازد توی عدسی دوربین و بعد چیلیک. مامان را بیاندازد توی عدسی دوربین، و باد موهای مامان را برده باشد و لباساش بنفش باشد و یک شکوفه هم توی دستهاش. لبهاش خنده باشد و سرخ. و چشمهاش، همان جور که همیشه بود و هست غمگین. دوربین را زوم کند روی گلهای روسری مامان و طُرههای مو و چین و شکن بین آنها. چندتا تکه ابر هم باید توی آسمان باشد که بعد از این همه سال بتواند اینجا قلب من را تکه پاره کند.
بابا دوربین را روی سهپایه تنظیم کرده. روی ده ثانیه. دویده تا رسیده به مامان. مثل همهی عکسهای روی سهپایه خندهشان گرفته با هم. حتما شوخی چیزی بینشان بوده. که مال خودشان بوده، که وقتی دوربین میرفته روی سهپایه و آنها باید آن طرفتر را نگاه میکردهاند خنده را میپاشیده روی لبهاشان. حالا هم پاشیده. خنده پاشیده توی چشمهای بابا، روی لبهای مامان. و چیلیک.
و اینجا پشت همین مانیتور اشک است که پاشیده روی صورت من. روی صورتم که شکل صورت مامان را دارد و چشمهای بابا که وقتی میخندم کنارههاش چروک میخورد. و موهای بلند مامان را دارم و بیقراری و صافی موهای بابا. و دستهای کشیده مامان و باریکی و بلندی و شانههای بابا. و روشنی توی چشمهای هردوتاشان. و یک کوه تنهایی. و یک کوه تنهایی. و یک کوه تنهایی. که توی همین عکس هم پیداست فقط باید خوب نگاهش کرد. یک جایی پشت همین درختهای پر شکوفهی سفید ایستاده. ساکت و سرد و تلخ. که روی شانههای من هم هست و همهاش مال خودم است. ذره ذره، سنگ به سنگ، خودم جمعاش کردهام. شبها میگذارماش روی میز وسط، قاشق قاشق میریزماش توی لبهای کلید شدهی خودش که چهارزانو نشسته روبهروی من و با آن چشمهای قرمز نیمه باز نگاهم میکند...
من: آرزو.
آرزو در زبان پارسی به معنای تمنا، خواهش، كام، مُراد، چشمداشت، شوق، اشتیاق، اميد و انتظار است.
منبع:
http://meandherself.blogfa.com/post-69.aspx
برچسب ها: دهه 1390